کرونا ، بوی زندگی ، بوی مرگ

نویسنده : دکتر رضا سیف پور - مدرس سواد رسانه ای

گیل نامه /   درزندگی ، روزهای تلخ و شیرین زیادی داشتم. روزهای خیلی شیرین …. روزهای خیلی تلخ …. اما عجیب اینکه وقتی بیشتر دقت میکنم ، میبینم همه این روزهای تلخ یا شیرین به نوعی به زندگی مربوط میشد …..
 یکی از شیرین ترین روزها ، حالا که خوب فکر میکنم ، روزی بود که خدا دخترم را به من داد….. آن روز هوا آفتابی بود. یک آفتاب درخشان تابستانی….با گرمای معتدل صبحگاهی….. و شاید تلخ ترین روز زندگی ام آن روز بارانی بود….. آن روز سرد زمستانی …… روزی که خداوند پدرم را از من گرفت …     امروز هم یک روز آفتابی بود . آفتابی صاف و درخشان بعد از دو روز سرد زمستانی در اول بهار که لذت بهار را از مردم گرفته بود . لذت که چه عرض کنم ،! این کرونای لعنتی مدتی است که لذت زندگی را از همه گرفته….

خیابان ها تقریبا خالی بود با اینحال هرچه میگشتم ناامید تر میشدم . لب تاپم خراب شده بود و من هرطوری که بود باید تعمیرش میکردم ، دخترم باید در این ایام تعطیلی مدارس با کامپیوتر من درسش را آماده میکرد و برای معلم هایش میفرستاد اما تقریبا هیچ مغازه ای باز نبود.

همینطور بی هدف خیابان ها را با ماشین دید میزدم تا شاید بتوانم یک مغازه در حدکافی نت هم که شده پیدا کنم. کار زیادی نداشتم. فقط باید ویندوزش عوض میشد.. تقریبا ناامید شده بودم …. نیمه شعبان هم بود و سوای تعطیلی کرونا ، تعطیلی عمومی هم بود..‌‌..اما ظاهرا بالاخره شانس با من همراه شد..‌‌.حالا رسیده بودم به یکی از محلات قدیمی .درست جایی که فکرش را هم نمیکردم یک مغازه باز بود.

کامپیوتر را دادم و منتظر ماندم . صدای بلند مداحی به گوش میرسید . مداحی که نه ، مولودی … اگرچه تشخیصش برای آدم های عادی مثل من مشکل بود…. یک ماشین در حالی که بلندگوی بزرگی روی باربند داشت به آهستگی حرکت میکرد …. پشت سرش هم چند جوان باشال سبز حرکت میکردند و به مردم بسته های کوچک شیرینی تعارف میکردند . کسی ماسک یا دستکش نداشت…‌ ناگهان یادم آمد من هم ماسک و دستکشم را داخل ماشین جاگذاشته ام …. در همین فکر بودم که دیدم یکی از آن جوان ها داخل مغازه شد و تعارف کرد.صاحب مغازه برنداشت من هم ماندم که چکار کنم .!!! با شک و تردید خواستم دستم را دراز کنم که آن جوان با شال سبز رفت. نمیدانستم چکارباید میکردم.آخر این بیماری لعنتی همه چیز را عوض کرده بود …

در همین فکرها بودم که صاحب مغازه گفت ؛ لب تاپ شما کار میبره …. باید بمونه شنبه..‌‌آماده شد زنگ میزنم….. با دلخوری از مغازه خارج شدم . به طرف ماشین رفتم . در را باز کردم و از کنار در اسپری را در آوردم تا به دستهایم بزنم . آخراش بود…‌ اداره یکی به ما داده بود… اونم که تمام میشد مونده بودم از کجا بیارم . لعنتی عادت شده بود برام .. یک جور وسواس پیدا کردم . به دستهایم اسپری زدم و خواستم سوار ماشین شوم که صدایی توجه مرا به خودش جلب کرد.

– پسرم .. پسرم سلام … میشه برای من هم بزنی؟

سرم را برگرداندم…پیرزن کوتاه قدی بود. دیده بودمش که داشت می آمد اما خیلی توجه نکرده بودم…مانتوی سیاه گشادی پوشیده بود که به تنش زار میزد… اما لبخندزیبایی روی چهره گرد و سفیدش حسابی نشسته بود…چند تا از آن بسته های کوچک شیرینی هن در دستش بود…اینها تبرک است…شاید برای دیگران میخواست.‌

– پسرم با تو هستم میشه برای من هم بزنی؟
به خودم آمدم …. دو تا دست های سفیدش را به طرفم گرفته بود….. عرق روی پیشانی ام نشست…. احساس خجالت کردم… یک لحظه خدا رو شکر کردم که ماسک و دستکش نداشتم …
– مادر الکله ….

– پس چی ؟!!! فکر کردی گفتم کف دستم گلاب بریزی؟!
بعدش خندید….من هم چند تا پاف روی دستش خالی کردم….باز هم لبخند میزد….دستهایش را به هم میمالید…
– خدا خیرت بده …. نوه کوچک دارم خونه…. یه موقع خدانکرده نگیره….
از خودم خجالت کشیدم…. پیرزن همینطور که میرفت دعا میکرد…. از پشت سر کفش های کهنه و گشادش بیشتر به چشم می آمد….. فکر کردم دعای او خیلی بیشتر به من آرامش داد تا این شیشه بدبو…. صدایش کردم.
– مادر جان
۵برگشت ….باز لبخند روی صورتش داشت. انگار آن لبخند همراه با آهمه چین و چروک روی صورتش نقاشی شده بود …
-مادر جان …این را بگیر …به دردت میخورد.

باز هم دعا کرد…‌ چقدر آرامم میکرد… دست کردم توی جیب…
-نه پسرم… گدا نیستم … اما این را میبرم….خداخیرت بده …. ما که گیرمان نمی آید
و بعد رفت ..

باز هم این بغض لعنتی گلویم را فشار میداد…. صدای دعایش در گوشم میپیچید….. و صدایش وقتی میگفت ؛ ما که گیرمان نمی آید…
شیشه را پایین کشیدم…امروز را ازیاد نخواهم برد…یکی از بدترین روزهای زندگی ام…هواداشت کم کم ابری میشد… این بهار ، بهارنشد. همه جابوی دیگری میداد… بوی کرونا….بوی مرگ بوی زندگی….

 

گیل نامه /  انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.