به منزل پدرم بازگشتم و در حالی که خواهر و برادر کوچک ترم را به خاله ام می سپردیم، به همراه مادرم به کارگری می رفتم. یک سال بعد از این ماجرا، پدرم با خواستگارانی که برایم پیدا می کرد، سعی داشت به هر طریقی مرا شوهر بدهد. برای فرار از این وضعیت به خاله ام پناه بردم تا مدتی مرا نزد خودش نگه دارد اما او از ترس پدر معتادم و برای جلوگیری از آبروریزی، خواسته ام را نپذیرفت و من به ناچار دوباره به خانه بازگشتم چرا که خواهر و برادر کوچک ترم نیز به من وابسته بودند.یک ماه بعد پدرم مرا به «محمود پلنگ» شوهر داد. او جوانی سابقه دار و شرور بود که مواد مخدر مصرفی پدر و مادرم را تامین می کرد. «محمود» که بارها به خاطر قاچاق مواد مخدر زندانی شده و آثار خودزنی های زیادی روی پیکرش نمایان بود، همواره مرا کتک می زد تا جایی که با افکاری احمقانه و برای رهایی از این وضعیت به فکر خودکشی می افتادم.همسرم شرط گذاشت که اگر مدتی با او به شهرستان بروم و برایش کار کنم، حاضر می شود طلاقم بدهد. من هم به ناچار قبول کردم اما قبل از عزیمت به شهرستان، او دوباره دستگیر و برای مدت طولانی راهی زندان شد. در حالی که با زندانی شدن همسرم و به حکم قانون طلاقم را گرفتم اما در همین روزها پدرم هنگام جوشکاری از روی داربست سقوط کرد و ویلچرنشین شد به همین دلیل روزگار ما سخت تر شد و من در آشپزخانه یک رستوران مشغول کار شدم تا کمک خرج خانواده ام باشم.
وقتی از سختی کار می نالیدم، مادرم مرا به مصرف مواد مخدر ترغیب می کرد و این گونه بود که خیلی زود معتاد شدم و تا به خودم آمدم همنشین مواد مخدر صنعتی شده بودم. در این وضعیت زندگی ما از هم پاشید و هرکس فقط برای تامین مواد مخدر خودش تلاش می کرد.خاله ام که این شرایط آشفته را دید خواهر و برادر کوچکم را تحویل بهزیستی داد. من هم که برای فروش مقداری از لوازم منزلمان به سمساری رفته بودم تا با فروش آن ها مواد مخدر بخرم، در همان فروشگاه با جوانی به نام «رمضان» آشنا شدم. وقتی از من درباره علت فروش وسایل منزل سوال کرد، داستان زندگی و سرگذشتم را برایش بازگو کردم. او بعد از شنیدن ماجراهای تلخ گذشته ام، پیشنهاد ازدواج داد و من هم بلافاصله پذیرفتم. چند روز بعد از طریق دوستان «رمضان» فهمیدم که او یک سارق حرفه ای است و چندین فقره سابقه کیفری دارد. با شنیدن این حرف ها غم سنگینی قلبم را فشرد اما چاره ای نداشتم جز سکوت و همراهی با او، چرا که آن زمان ۱۸سال بیشتر نداشتم و نمی توانستم خماری را تحمل کنم.
من برای تامین مواد مخدر صنعتی هر کاری انجام می دادم، به همین دلیل مجبور شدم برای آن که همسرم دستگیر نشود وارد باند آن ها شوم تا پلیس با وجود یک زن هنگام سرقت های خودرو به آن ها مشکوک نشود.
دو سال با «رمضان» زندگی کردم و قرار بود که مرا به عقد دایم خودش در آورد ولی در حالی که سوار بر یک دستگاه پژو۲۰۶ سرقتی بودیم، در محاصره پلیس قرار گرفتیم و…