آیا از «کرونا» خطرناک تر داریم؟

نویسنده : رضا سیف پور / مدرس سوادمالی و فنون مذاکره

گیل نامه /   امروز برای پیگیری کارهای ثبت احوال پدر مرحومم باید صبح زود از رشت می رفتم انزلی . دخترم تازه از خواب بیدار شده بود . گفتم ؛ صبحانه ات را بخور و حالا که مدارس تعطیل شده لااقل خودت درس هایت را مرور کن . نگاهی به من کرد و پرسید ؛ پدر …. کرونا خیلی خطرناکه ؟ نمیدانستم باید چه بگویم . کمی سکوت کردم وبعد گفتم ؛ نه بابا …. نترس . چیزی نیست . دخترم که گویی از پاسخم قانع نشده بود دوباره پرسید ؛ خیلی خطرناکه ؟ دیگر جوابی نداشتم که به او بدهم . لبخندی زدم و رفتم .

در پارکینگ را که باز کردم یک همسایه با فرهنگ ، ماشین خوشگل خودش را گذاشته بود جلوی در و من نمی توانستم خارج شوم . فرق سرم درد گرفت . بعد از فوت پدرم چند روزی بود که فشار خونم بالا رفته بود . احساس کردم باید خودم را کنترل کنم وگرنه مغزم منفجر می شود . رفتم و یکی یکی زنگ خانه همسایه ها را زدم . بعد از بیست دقیقه یکی از آنطرف آمد و بی تفاوت به من ، ماشین خوشگلش را روشن کرد و رفت ….. نگاهش کردم اما او حتی نگاهم نکرد .

تازه از کوچه بیرون آمده بودم که یکی از ماشین جلویی دستمال کاغذی مچاله شده اش را از پنجره انداخت بیرون ….. رفتم جلوتر ….. عجله داشتم…. یک اتوبوس آمده بود لاین چپ و نمی خواست راه بدهد ….. رسیدم به میدان فرزانه ، ماشین ها جلوی چشم پلیس چند تا چند تا پارک کرده بودند تا مسافر بزنند و جاده را حسابی بند آورده بودند …. اینجور موقع ها فقط خدا کمک می کند که تصادف نمی شود . آن هم با آن آسفالت وحشتناک که دست اندازهایش ماشین را از این طرف به آن طرف پرت می کند .

در تمام طول راه به سوال دخترم فکر می کردم و اینکه از کرونا خطرناک تر چه چیزی می تواند باشد ؟ در این فکربودم که به مقصد رسیدم . باید ماشینم را پارک می کردم . پارکینگ خوبی بود اما نمی دانم چرا قبضی که مسئول پارکینگ به من داد چندین بار قلم خوردگی داشت؟ ! . رفتم دادگستری ….. حواسم نبود و از در ویژه خواهران داخل شدم . یک خواهر چنان دادی سرمن زد که خواهر و مادرم جلوی چشمانم آمدند . لاجرم رفتم سمت برادران . همینکه داخل شدم یک برادر با یک عطسه مردانه از من استقبال کرد . صورتم را به زحمت پاک کردم و رفتم برای فتوکپی …. مثل همیشه پول خورد نداشتم و متاسفانه آنجا هم کارتخوان نبود . مسئولش جوان خوش اخلاقی بود و گفت ؛ اشکالی نداره هروقت داشتی بیار . اول باور نکردم اما بعد احساس لذتی تمام وجودم را گرفت …… بد نبود بالاخره کارم انجام شد .

رفتم ثبت احوال . سیستم از مرکز قطع شده بود . کسی به کسی نبود . خب سیستم است دیگر ! چه کارش می شود کرد ؟ بااینحال پس از چند دقیقه مسئولش از من عذرخواهی کرد و گفت ؛ کارت را انجام میدم و زنگ میزنم بعدا بیا بگیر…. ناراحت بودم اما کلی کیف کردم . خیلی وقت بود کسی اینجوری با من حرف نزده بود .

رفتم اداره پدر ، یادش بخیر . مرحوم پدر سه سال معلم ادبیات من بود. کسی را آنجا نمی شناختم آخر پدرم صومعه سرا درس می داد و بعد از بازنشستگی آمده بودند انزلی ، ولایت خودشان . اولش خوب بود .پیر مرد خوش صحبتی کارهایم را انجام می داد اما بعد دیدم هیچکس نیست تا یک نامه را برای تایپ پاراف کند . خنده دار بود . هیچکس !! مدام از این اتاق به آن اتاق میرفتم .آخر سر یکی که احتمالا مسئول جایی بود در جواب اعتراض من گفت ؛ یک ماهه است تامین اجتماعی کار مارا انجام نمی ده حالا ما باید کار همه رو انجام بدیم !! . فکر کردم درد مغزم بیشتر شده ….به یاد صحبت های دکتر افتادم که میگفت ؛ اگر عصبانی شوی ممکن است حتی سکته کنی .. هیچی نداشتم که بگویم …..اگر مهربانی آن همکارش در طبقه پایین نبود شاید مغزم تعطیل شده بود .بالاخره همه جا همه جور آدم هست.

مخاطبین محترم ،جهت ارتباط با نگارنده یادداشت، می توانید با شماره۰۹۱۱۱۳۸۱۷۰۲تماس بگیرند و مطالب آموزنده و کاربردی را در کانال تلگرامیtelegram.me/savademaly1 دنبال کنید.

گیل نامه /  انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.